یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

یاسمین

خوراکی خوردنات

ذیروز نشستی با ما عصرونه کیک و چایی خوردی نخود     اینم امروزت که نشستی داری ماکارانی میخوری امروز برا اولین بار چهارگوشه سفره مون پر بود و به جمع غذا خورهای حرفه ای پیوستی به قول آبجی خانواده شدیم ...
7 خرداد 1392

ماماما ماماما

خیلی زود یاد گرفتی بهم میگی ماماما ماماما هرجا باشم نگام میکنی و بلند میگی ماماما ماماما و با اشتیاق میگی بیام پیشت بعد که میام کمرت رو از زمین جدا میکنی و دستات رو میگیری سمتم که یعنی از زمین بلندت کنم الانم داری برا چهار دست و پا رفتن تلاش میکنی اما همش گیر میکنی  ...
28 ارديبهشت 1392

گردش ما توی یک هوای بارونی و البته خواب چند ساعته یاسی خانم توی هوای عالی

روز پنج شنبه ما رفتیم ناهار بیرون و هوا حسابی سرد شد و باد و این برنامه ها شما هم همش کلاهت رو در میاوردی و زیپ سویی شرتت تو دهنت بود ناهار برات سوپ برده بودم خوردی برا اولین بارم الوچه خوردی و کمی بازی کردی و بعد چند ساعت توی هوای بارونی و عالی خوابیدی   قبلش رفتیم فروشگاه فرهنگیا که راهش طولانی شد شما این جوری لالا کردی       ...
28 ارديبهشت 1392

شش ماهه که تو رو دارم

سلام دختر کوچولو و به دید همه پسر کوچولو اینقدر هرجا رفتیم گفتن پسره تو روضه مامان جون اینا خانمه گفت بچت چیه گفتم پسر !!! فرشته کوچولو 3 اردیبهشت بردمت واکسن 6 ماهگی ات رو زدی و اوخت کردم حقته از بس شیرینی هر کی هم خال ات رو میبینه میگه آخی بچه اینقدی مگه خال داره ! دخمل نازم دیگه کارهایی که میکنی گریه میکنی میخندی   غذا میخوری   میغلتی   میشینی  با اسباب بازی بازی میکنی    وسط همه اینها گریه میکنی و دوباره گریه میکنی و جسارتا سباره گریه میکنی !!! یه وقتایی هم اگر خدا قبول کنه لالا میکنی با آبجی خاله بازی میکنی که تو پستهای بعدی عکساش رو با عکس نشستنت برات میذارم   چندتا ...
7 ارديبهشت 1392

یاس مامان در آستانه 6 ماهگی

سلام دختر خوبم شیرین مامان یه وقتهایی میگم حیف نبود دخمل به این عسلی نباشه خیلی شیرین و خواستنی هستی گلم از کارات بگم از حدودای 5 ماهگی شروع کردی به غذا خوردن پنج ماه و یک هفتگی غلطیدی     پنج ماه و بیست روزگی نشستی از چهار ماهگی مامانی و آبجی و بابایی رو کاملا میشناسی حدود یک ماهه سینه خیز برعکس میری یعنی همین که قفا خوابیدی رو به بالا میری     پ ن : نشستن بچه های من حکایتی داره نازی که تا 7 ماه و 7 روزگی نمینشست یه روز رفتیم خونه مامان جون دایی و خاله 5 دقیقه ای نشوندنش چند روز پیش رفتیم خونه مامان جون گفتم بچه ها چه جوری نازی رو نشوندید بیایید یاسی رو بشونید بعد روضه خاله مرضون گفت بفرما...
28 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاسمین می باشد